روزای بارونی 26
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!


گوشیشو برداشت و با کمی استرس شماره گرفت ... یه روزی این شماره رو با حالت عادی و حتی کمی سرخوشی می گرفت اما این روزا حتی با دیدنش هم دچار استرس می شد. بالاخره تماس وصل شد و صدای خانوم دکتر توی گوشی پیچید ...
- جانم توسکا جان؟
- سلام خانوم دکتر ... حال شما؟
- ممنون دخترم ... خوبم... تو خوبی؟ همسرت چطوره؟
- من که ... نمی دونم! خوب نیستم ... استرس دارم. ولی آرشاویر خوبه ... سلام می رسونه ...
- استرس برای چی دختر خوب؟!!
- خانوم دکتر ... سه هفته از زمانی که داروها رو تجویز کردین می گذره ...
- خوب؟ لابد می خوای بپرسی پس چرا باردار نشدم!
توسکا خنده اش گرفت. همینو می خواست بپرسه اما الان که زنگ زده بود انگار خودش هم از عجول بودن خودش شرمش می شد. خانوم دکتر با خنده گفت:
- همینو می خواستی بگی؟
- خب ... دروغ چرا ... بله همینو می خواستم بپرسم ...
- توسکا جان ... در این مورد خواهشاً اینقدر عجول نباش ...
- خب ... آخه ...
- بهتره اون آزمایشی رو که گفتم انجام بدی ... هم خودت هم همسرت ...
- زود نیست؟
- نه دیگه وقتشه ... آزمایش رو انجام بدین و بیارین واسه من ... اون موقع جواب قطعی رو بهت می گم ...
توسکا اب دهنش رو قورت داد و گفت:
- بله چشم ... امیدوارم اینبار دیگه یه خبر خوب بشنوم ...
- منم همینطور دخترم ...
- مزاحمتون نمی شم ... می دونم سرتون شلوغه ... می بینمتون ...
- انشالله ... فعلا دخترم ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و نفسشو فوت کرد ... با شنیدن صدای یکی از دخترها خیلی نتونست به فکر فرو بره:
- توسکا جون ... می شه بیاین لحن این قسمت دیالوگ منو ایرادشو بگین؟ بچه ها می گن حس نداره ...
توسکا لبخندی ناچاراً زد و گفت:
- بریم عزیزم ...
***
اینبار هم همراه آرشاویر بود ... ماشین که توقف کرد دیگه هیجانی برای پیاده شدن نداشت ... همه وجودش رو استرس گرفته بود. انگار از شنیدن حقیقت وحشت داشت ... از ناامید شدن تنها امیدش وحشت داشت! اصلا از دیدن دکتر وحشت داشت! صدای آرشاویر از فکر کشیدش بیرون ...
- عزیزم ... پیاده نمی شی؟!
توسکا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- چرا ... چرا ... بریم ...
به دنبال این حرف دستش رو به سمت دستگیره در برد، قبل از اینکه بتونه پیاده بشه دست گرم آرشاویر دستش رو گرفت. هیچی نمی گفت توسکا هم توی سکوت رو به در و پشت به آرشاویر نشسته بود. فقط دستش تو دست آرشاویر بود. بعد از یک دقیقه سکوت محض آرشاویر آروم گفت:
- بهتری؟!
توسکا فقط تونست بگه :
- اوهوم ...
و واقعا هم بهتر شده بود. گرمای دست آرشاویر ... صدای نفس های آرومش. فشار آرومی که به دستش می داد همه و همه کمکش کردن تا حالش بهتر بشه. چرخید و لبخندی به صورت نگران آرشاویر زد و گفت:
- بریم عزیزم؟
آرشاویر هم جواب لبخندش رو داد و گفت:
- بریم عزیزم ...
دستشو رها کرد و هر دو پیاده شدن ... همون لحظه ای که پاهاش آسفالت کف خیابون رو لمس کردن آسمون اولین قطره بارونش رو با سخاوت روی صورتش فرود آورد ... توسکا هیجان زده گفت:
- وای آرشاویر! بارون ...
آرشاویر دست توسکا رو گرفت، همزمان نگاهی به آسمون کرد و گفت:
- این آسمون گرفته باید هم می بارید ... بریم گلم که دیر می شه ... وقتی اومدیم بیرون، می ریم پیاده روی زیر بارون ...

توسکا لبخند تلخی زد ... از کجا معلوم بعدش نیرو و حوصله ای برای پیاده روی داشته باشه؟! سعی کرد فکرش رو مشغول نکنه و همراه آرشاویر وارد ساختمون پزشکا شدن ... نیم ساعتی توی نوبت نشستن و باز هم شاهد تعجب و لطف و استقبال مردم بودن ... آرشاویر دیگه هیچ حساسیتی نسبت به این موضوع نداشت و اینا همه نشونه های اعجاز کلام آرتان بود ... وقتی نوبتشون شد باز قدرت به پاهای توسکا برگشت و با سرعت جلوتر از آرشاویر وارد مطب شد ... جواب آزمایش ها توی دستش مچاله و فشرده شده بودن. دکتر به احترامشون ایستاد و صمیمانه حالشون رو پرسید ... توسکا سر سری ولی آرشاویر با احترام و دقت جوابش رو دادن. بعد از اون جواب آزمایش ها رو روی میز گذاشته و منتظر نشستن. قیافه دکتر لحظه به لحظه گرفته تر می شد ....

 


از اون طرف رنگ توسکا لحظه به لحظه بیشتر از قبل می پرید. حتی آرشاویر هم دیگه خونسردی قبل رو نداشت و با اخمی ظریف و نگرانی به دهن دکتر خیره شده بود. توسکا همه پوست لبش رو جوید تا بالاخره دکتر به حرف اومد و گفت:
- خب ...
بعد از این حرف لبخندی به هر دوشون زد. خوب می دونست اون زوج الان چه حس و حال بدی دارن. اما اصلاً دلش نمی اومد کامل نا امیدشون کنه. مجبور بود از در دیگه ای وارد بشه. پس گفت:
- شما هنوز آمادگیشو ندارین ... نمی تونم قطعی بگم قادر به بچه دار شدن نیستین ... چون من خدا نیستم! شاید بهتره داروهای دیگه رو هم امتحان کنیم. شما فقط باید به خودتون فرصت بدین ... اینقدر عجول نباشین ...
توسکا تا ته خط رو رفته بود ... از جا بلند شد و زیر لب فقط زمزمه کرد:
- ممنونم خانوم دکتر ...
حتی نیاز نبود بپرسه مشکل از کیه چون صد در صد می دونست مشکل از خودشه ... اما آرشاویر چند لحظه بیشتر موند ... بعد از رفتن توسکا سریع گفت:
- خانوم دکتر ... من بچه اصلاً و ابداً برام مهم نیست ... فقط یه چیز رو می خوام بدونم! راه درمانی وجود داره یا نه؟!
دکتر چند لحظه نگاش کرد و آرشاویر که نگران توسکا بود کلافه ادامه داد:
- مشکل از توسکاست؟ ببرمش خارج از کشور افاقه می کنه؟
دکتر اهی کشید سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- راستش آقای پارسیان ... خانوم شما مشکل ژنتیکی دارن. یه بار هم که ازشون در مورد مادرشون سوال کردم متوجه شدم که ایشون هم همین مشکل رو داشتن. پس چندان عجیب نیست ...
آرشاویر که تنها ناراحتیش به خاطر توسکا بود با ناراحتی خیلی زیاد گفت:
- خارج از کشور هم نمی تونن کاری بکنن؟
دکتر اهی کشید و گفت:
- فکر نمی کنم! علم داخلی خودمون هم کم پیشرفته نیست. به خصوص در زمینه زنان و زایمان. بهتون یه کاری رو پیشنهاد می کنم ...
آرشاویر امیدوار شد و گفت:
- چه کاری؟
- یکی از دوستام توی مرکز باروری ناباروری رویان کار می کنه. کارشون حرف نداره! برین یه سر هم اونجا ... من براتون معرفی نامه می نویسم ... بذارین نظر قطعی رو اونا بهتون بگن ...
در همون حین حرف زدن مشغول نوشتن معرفی نامه شد. آرشاویر با نگرانی گفت:
- خانوم دکتر ... اگه قراره اونا بیشتر نا امیدش کنن ترجیح میدم نبرمش ... نمی خوام توسکا بیشتر از این بشکنه.
خانوم دکتر مهرشو پای برگه کوبید و گفت:
- این روزا اکثر دردها درمان پیدا کردن ... نگران نباش ... اون با وجود شوهر عاشقی مثل تو هیچ وقت نباید غصه بخوره ...
آرشاویر لبخند تلخی زد ... برگه رو از دست خانوم دکتر گرفت. زیر لب تشکر و خداحافظی کرد و به سرعت از اتاق خارج شد. حالا باید توسکاشو آروم می کرد. اما اخه چطوری؟ توسکای حساسش شکسته بود ... بدجور شکسته بود ... منتظر آسانسور نایستاد و به سرعت از پله ها رفت پایین و از ساختمون خارج شد ... بارون با شدت بیشتری به زمین ضربه می زد ... خودش داشت از پا می افتاد! نیاز داشت یه نفر خودشو آروم کنه ... اما اون لحظه مهم تر از خودش توسکاش بود ... به ماشین که رسید توسکا رو پیدا نکرد ... با سرعت از کنار پیاده رو راه افتاد ... مسلما همین طرفی رفته بود ... بارون با بی رحمی به صورتش ضربه می زد ... سر تا پاش در عرض چند دقیقه خیس خیس شد ... اما بی توجه با سرعت تقریبا می دوید. هوای بارونی و چتر هایی که مردم روی سرشون گرفته بودن و سرعت قدم هاشون باعث می شد خیلی هم متوجه آرشاویر نباشن. بالاخره تونست توسکا رو ببینه ... با شونه های فرو افتاده از کنار پیاده رو می رفت ... قدم های ناموزونش و سری فرو افتاده اش نشون می داد که حالش چقدر خرابه! با چند قدم بلند خودشو بهش رسوند و پیچید جلوش ... شال آبی نفتیشو تا روی پیشونی جلو کشیده و بارون خیسش کرده چسبونده بودش روی پیشونیش ... آرشاویر رو که دید سرشو آورد بالا ... نوک دماغش سرخ ، مژه هاش خیس و چشماش متورم بود. درسته که بارون می بارید اما آرشاویر خیلی راحت تونست بفهمه همسرش داره گریه می کنه ... دستشو گذاشت روی گونه های ملتهبش و گفت:
- سرده عزیزم ... بیا بریم سوار ماشین بشیم ...
توسکا نالید:
- آرشاویر ...
همین کافی بود که هق هق بی صداش با صدا بشه و قلب آرشاویر باز تو سینه بلرزه ... دست توسکا رو محکم گرفت فشرد و راه افتاد سمت ماشین ... با این وضع اصلا درست نبود کنار پیاده رو باشن ... توسکا هم مثل یه طفل بی پناه هق هق کنان دنبال آرشاویر راه افتاد ... به ماشین که رسیدن آب از سر و روشون چکه می کرد ... در ماشین رو باز کرد و با ملایمت توسکا رو نشوند روی صندلی ... سریع ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد ... اولین کاری که کرد بخاری رو روشن کرد ... شیشه های ماشین بخار گرفته و بیرون پیدا نبود ... از این وضعیت سو استفاده کرد و با یه حرکت توسکا رو که صورتشو با دستاش پوشونده بود و هق هق می کرد کشید توی بغلش ... توسکا می لرزید و یه خط در میون می گفت:
- من نمی تونم ... من نمی تونم ... وای خدا! من نمی تونم ...
آرشاویر سرشو آورد دم گوش توسکا ... صورتشو کشید به صورتش ... کنار گوشش زمزمه کرد:
- قوی باش خانوم من ... قوی باش ... هنوز هیچی معلوم نیست ... من و تو خیلی جوونیم ... هزار تا راه درمان وجود داره! مگه خدا تو رو به پدر مادرت نداد؟ پس مسلماً چند سال دیگه یه دختر ملوس هم به ما می ده! شاید هم یه شاه پسر! اینقدر نا آرومی نکن توسکا ... هیچ چیز قطعی نیست ... من مطمئنم که من و تو می تونیم بچه دار بشیم ... می تونیم! به من اعتماد نداری؟!
توسکا با همون وضعیت نالید:
- نه نمی تونیم ... من مشکل دارم ... من مشکل دارم! می دونم که بچه دار نمی شم ... من هیچ وقت مامان نمی شم! من نمی تونم آرشاویر ... من طاقتشو ندارم ...
آرشاویر فشار دستاشو دور شونه های توسکا چند برابر کرد ... همین فشار توسکا رو به شکل عجیب غریبی آروم تر کرد ... تکیه گاهشو پیدا کرد و بهش چنگ انداخت ... یه لحظه همه چی از یادش رفت ...

 



آرشاویر همونطور کنار گوشش گفت:
- من هیچ جوره کوتاه نمی یام و کم نمی ذارم چون می خوام که تو رو به خواسته ات برسونم ... یه روزی بهت گفتم ماهو بخوای از آسمون برات می چینم می یارم! این یکی که چیزی نیست ... بچه دار نشدن این روزا خیلی راحت درمان می شه ... اصلا چیزی نیست که به خاطرش غصه بخوری ... اشک بریزی!!! توسکا نریز این اشکا رو ... عزیز دلم می دونی که طاقت اشک ریختنت رو ندارم ... جون آرشاویر آروم باش ...
توسکا دستشو سر شونه آرشاویر مشت کرد و گفت:
- می ترسم آرشاویر ... نمی تونی منو درک کنی ...نمی تونی ...
- عزیز من! اصلاً تو چرا تقصیرا رو می اندازی گردن خودت؟ از کجا معلوم که مشکل از تو باشه؟ شاید عیب از منه! دکتر که چیزی نگفت ...
توسکا پوزخندی زد و گفت:
- بچه گول می زنی؟ من می دونم ایراد از خودمه ... از اولش هم می دونستم ...
- مگه نعوذبالله تو خدایی؟!! این حرفا چیه می زنی؟ از کجا می دونی؟ اومدیم و عیب از من بود ... اونوقت چی؟
- می دونی که نیست ...
توسکا رو از خودش جدا کرد و با تحکم گفت:
- دارم ازت می پرسم اگه عیب از من بود چی؟
توسکا جا خورد، من من کرد، واقعا نمی دونست چی کار می کرد! آرشاویر گفت:
- ازم جدا می شدی؟!!!
بدون هیچ مکثی با صدای بلندی گفت:
- معلومه که نه ...
لبخندی نشست گوشه لب آرشاویر و گفت:
- خوب پس الان بهت می گم مشکل از منه ... اینقدر که تو بیتابی می کنی داشت می زد به سرم که ازت بگذرما!
توسکا با اخم گفت:
- مسخره بازی در نیار آرشاویر ...
آرشاویر هم اخم کرد و گفت:
- مسخره بازی چیه؟ فکر می کنی برای چی موندم توی مطب؟ دکتر بهم گفت ایراد از منه! اما صد در صد هم نا امیدم نکرد ... باید برم دنبال درمانش ... در کنارش توام باید یه سری داروی تقویتی بخوری ...
این تنها راهی بود که برای آرشاویر باقی مونده بود ... باید کم کم توسکا رو با خودش همراه می کرد و می بردش دنبال ادامه درمان ... باید توسکا رو به چیزی که آرزوش بود می رسوند ... آرزویی که هر زنی داره! لذت مادر شدن! گرمای آغوش یه بچه ... بچه ای که از خودشه ... از گوشتشه ... از پوستشه ... از خونشه! مهم تر از همه از عشقشه! آره ... باید توسکا رو به همه اینا می رسوند ... حتی اگه روزی اون بچه عزیز تر از باباش می شد ... حتی اگه توجه توسکا بهش کم می شد ... مهم خوشحالی توسکاش بود ... همین و بس!


نظرات شما عزیزان:

بارانا
ساعت9:51---19 آذر 1394
عااااااااااااااااااااااااااااا لی بود

حنانه
ساعت18:02---14 آذر 1393


sahar
ساعت13:31---13 شهريور 1393
Awliii

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ